اولین تجربه اسب سواری
دختر بک یکی دوته ام
در یکی روزهای شهریور نود دو مهمون دایی شهریار رفتیم بیرون شهر . کنار یک مزرعه که ذرت کاری بود نشستبم درکنار اون مزرعه یه باشگاه اسب سواری بود وقتی تو رو بردیم کنار اسب اولش ترسیده بودی تصور اینکه اسب که نو نصویر کتاب می دیدی حالا چقدر در واقعیت بزرگ بود . فدات بشم با پشت کاری که همیشه تو کارات از خودت نشون میدی کم کم ترسو کنار گذاشتی سوار شدی ...
البته بک کم ترسو تو صورت قشنگت میشه دید
یعد از اینکه اومدیم خونه دایی با لباس محلی برادر زاده زن دایی عکس گرفتی
اینم عشق مامانی با لباس محلی اطراف شیراز
دوست دارم عزیزم همه جاهای دنیا ببینی و تجربه کنی ... به امید اون آن روز
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی